آنیسا جانآنیسا جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

آنیسا،شیرین ترین رویا

اولین شب یلدا

خیلی خیلی دلم میخواست یه شب یلدای به یاد موندنی داشته باشیم حتی برنامه ریزیهاشم کرده بودم اما قرار شد بریم دبی و اصلا اون شب نباشم حتی چمدون رو هم بسته بودیم اما در لحظه ی آخر ویزای من مشکل دار شد و ما نرفتیم فقط یه روز مونده بود که منم هیج کاری نتوستم بکنم اما اون شب دعوت شدیم خونه ی عمو ناصر و خوش گذشت ولی تصمیم دارم سال آینده جبران کنم چند تا عکس از اون شب مونده که میزارمشون   هندونه میخوریم آآی هندونه میخوریم امیدوارم سالیان سال با سلامتی یلدا رو جشن بگیری دخترم! ...
3 خرداد 1392

روز پدر

آنیسا: بابای خوبم ازت ممنونم که انقدر زحمت میکشی برای اینکه آینده خوبی برای من بسازی ازت ممنونم که زندگی خوبی برای من فراهم کردی تا من در آ رامش و رفاه بزرگ بشم بخاطر شرایط خوبی که برای ما درست کردی مامان بهتر میتونه به من برسه و کنارم باشه ازت ممنونم که وقتی از راه میرسی با اینکه خسته ای ولی منو بغل میکنی و گاهی دقایق زیادی رو با همون لباس کار با من بازی میکنی تا مبادا من گریه کنم ازت ممنونم که انقدر مهربونی و به من عشق میدی به مامان عشق میدی و زندگی مون انقدرشیرینه من به وجودت افتخار میکنم بابای خوب و مهربون و با سواد و عزیزم دوستت دارم و روزت مبارک دخترت آنیسا   ...
3 خرداد 1392

نشستن سینه خیزرفتن چهار دست و پا رفتن

آنیسا  حدود شش ماهگی دیگه خوب مینشت یعنی شش و نیم ماهه که شد دیگه درست و حسابی مینشت و اصلا نمیفتاد ولی سینه خیز رو تا ٨ ماهگی نرفت یعنی از همون پنج شش ماهگی هی تلاش میکرد ولی هی نمیشد اونم زود خسته میشد فقط بلد بود خودشو با قل دادن به جای مورد نظر برسونه یعنی هی به پشت میشد هی به رو کلا اگه لازم نمیشد خودشو خسته نمیکرد اگه میدید سخته صرف نظر میکرد از اون چیزی که میخواست بهش برسه (آخه به کی رفته این بچه؟؟!) کی من ؟ نه بابا من که عین فرفره ام .. از نه ماهگی ام رفته بودیم مشهد یهو شروع کرد حرفه ای چهار دست و پا رفتن بعدم مدام همه جا رو میگرفت و رو پاهاش می ایستاد .انقدر سریع این مراحل طی شد که من وقت نکردم چهارتا عکس درست و حسابی بگی...
3 خرداد 1392

مسافرت شمال و جامپینگ...

حدود ٧ ماهگی رفتیم شمال با دایی ها و دوست دایی خوش گذشت اخرای مهر ماه هم رفتیم یه نمایشگاه و از اونجا برای آنیسا یه دونه جامپینگ خریدیم .(آخه من تو سیسمونی برای آنیسا روروئک نخریدم چون میگفتن ضرر داره ...حالا بماند که بعدا روروئک پسر دایی رو قرض گرفتیم تا راه بیفته ...)خلاصه از اونجا یه استخر بادی بزرگ هم خریدیم که آنیسا تابستون آب بازی کنه   رفتیم چشمه گردو تو نوشهر که خیلی خوشگل بود اونجا کباب پختیم از کباب همینش نصیب آنیسا شد اینجا هم خوابیده زیر پشه بند پنبه در گوش برای جلوگیری از هر نوع مزاحمتی اینم اولین بارکه جامپینگ سوار میشد(جامپینگ وسیله ای است که می شود در آن بپر بپر کرد! و ماهیچه های پا را ت...
3 خرداد 1392

دیدن یه دوست کوچولو

آنیسا تقریبا دو ماهه بود رفت دیدن دوست کوچولوش که قرار بود یک ماه از آنیسا بزرگتر باشه اما اون عجله داشت و آنیسا که هم که دیر به دنیا اومددر نتیجه فاصلشون شد حدود دو ماه !!     اینم آقا ماهان پسر خاله محبوبه       مامان با مشت بزنم این پسررو   چند تا عکس در ادامه پسر میشویییییم مامان این کارا چیه ؟؟فکر آبروی من نیستی ؟! ...
2 خرداد 1392

مروارید کوچولو دارم!

درست روز اول آبان اولین دندون آنیسا در اومد یه هفته بعد هم دومین دندونش در اومد منم 17 آبان براش یه جشن دندونی گرفتم بقیه عکسا یادتون نره! آنیسا و دختر عمه هاش و عموش از راست درفام ،از چپ مروارید ،پشت سر هم دختر عموش نرگس آنیسا خوابش میومد و حسابی کلافه بود به خاطر همین تو هیچ عکسی نخندید همشم بغل من بود میز شام غداها شامل : آش دندونی ،دلمه برگ مو،سالاد الویه ، دسرها هم :ژله ی خورده شیشه و در دو رنگ مسقطی چند رنگ و کیک بود که به غیر از کیک همه رو خودم درست کرده بودم   شما نبینید که قناد خیلی شیک نوشته birthday آخر سر که همه رفتن آنیسا غذا شو خورد و خوابید بعدش که پا شد با کادو ها ...
2 خرداد 1392

غذا خوردن و نشستن آنیسا

آنیسا چهار ماهه که شد دکترش اجازه داد بهش غذای کمکی بدیم اول با فرنی بعد کم کم سوپم اضافه شد خیلی شوق نشون داد به خوردن غذا خدا رو شکر اینجا به زور ازم خربزه گرفت !شکمو از صندلی غذا هم بدش میومد! چند تا عکس از چهار ماهگی و پنج ماهگی در ادامه..... آنیسا خوشحال داره میره ددر آنیسا پدر این تشک بازیشو در آورد بس که باهاش بازی کرد آنیسا خودش خودشو خوابونده آنیسا سوپر مدل آنیسا خرگوش شده بره تو حیاط اینجا میخواستیم بریم مشهد میگفتن سرده داشتم این سوییشرتو برات امتحان میکردم ببینم اندازت هست یا نه   گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم آنیسا کتاب میخونه (واقعا داشت میخوند خی...
1 خرداد 1392

شیرین کاریهای آنیسا 1

    عزیرم بیست و یک روزه بودی که اولین خنده واقعی ات رو یه مامان نشون دادی  کم مونده بود از ذوق بمیرم زودی بابا رو صدا کردم ولی وقتی اومد نخندیدی ولی از اون به بعد دیگه هر وقت باهات بازی میکردیم میخندیدی از پستونکی شدنت بگم که من دلم نمیخواست بهت پستونک بدم یعنی دلم میخواستا چون نی نی با پستونک خوشگل تره ولی به خاطر سلامت دندونات دلم نمیخواست ولی مگه دل بخواهه منه شما خودت هر چی میخوای به ما میقبولونییییی خلاصه به خاطر میل شدید شما به مکیدن و اینکه تا چهار ماهگی نفخ داشتی و حد خودتو تو شیر خوردن نمیدونستی مجبور شدم با اجازه ی دکترت بهت پستونک بدم و شما هم با کمال میل پذیرفتی البته بگم خونواده ی بابایی اینا ی...
7 اسفند 1391